تخته پاره های کشتی شکسته ای
در میان لای و گل نشسته بود
شعله های بی امان آفتاب
راه هر نگاه را
تا کرانه بسته بود.
ما میان زورقی، به روی آب
*
ناگهان پرنده ای
از میان تخته پاره ها، به آسمان پرید
خط جیغ جانخراش خویش را
در فضا کشید:
ــ ناخدا کجاست؟
*
شاید این پرنده،
روح ناامید یک غریق بود؛
در کشاکشی میان مرگ و زندگی،
در کمند پیچ و تاب ها؟
شاید این صدا، همیشه جاری است
در تلاطم عظیم آب ها!
*
سال ها و سال هاست،
بازتاب« ناخدا کجاست؟»
در میان تخته پاره های هستی من است.
مثل این که روح من،
با همان پرنده همنواست!
زانکه این غریق نیز
همچنان به جستجوی ناخداست.